هنگامي كه رفت گيتار خاموش به ديوار تكيه داده بود انگار لال شده بودگل هاي داودي پيرشدند و كله تاسشان گلدان را پوشانده بودجز تيك تاك ساعتي سياه كه گلوي زمان را در هم ميفشرد همه چيز ارام و افسرده بودالبوم از داشتن ان عكسهاي قديمي و ان لبخند ها كه ديگر چيزي از ان باقي نيست حسرت ميخورداپارتمان از دور تابلويي را نمايش ميداداز حضور گرمتون ممنونم
بازم بيا خوشحالم كن