• وبلاگ : شعرهاي احسان پرسا
  • يادداشت : اولين بهار من و تو
  • نظرات : 2 خصوصي ، 31 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ميريام 

    مادرِ مهتابم!

    چيست اين رازِ شباهنگامت؟!

    چه بگويم به همه

    - آنها که-

    هي ازم مي پرسند:

    "چه شد امشب تو همش زمزمه بر لب داري؟!

    هذيان مي گويي!

    تب داري؟"

    منِ ِ دندان به جگر

    اشک مي ريزم و گاهي لبخند...

    با سکوتم بهشان مي گويم:

    که " دلم مي خواهد"

    و تو را مي نگرم

    مادر مهتابم!

    تو که از دلهره ام با خبري!

    تو که احساس پر از درد مرا مي داني!

    پس چه شد راز شبت؟!

    با توام آي کجا پنهاني؟!

    گفت: اينجا هستم

    من که بايد بروم اما تو...

    تو بدان مثل تو تنها هستم.

    مخمل شبنم باران نشده،

    رفت آهسته که باران بزند

    ناله ي مرغ اسيري پيچيد:

    چه کسي خواسته اين ديوانه،

    صاحب يک دلِ ويرانه شود ؟

    در شب بي سحري

    باد پاييزي هوهو مي کرد

    چشمِ ديوانه پيِ پنجره ي عرش خدا

    هيچ کس نيست بجز بادصبا!