مادرِ مهتابم!
چيست اين رازِ شباهنگامت؟!
چه بگويم به همه
- آنها که-
هي ازم مي پرسند:
"چه شد امشب تو همش زمزمه بر لب داري؟!
هذيان مي گويي!
تب داري؟"
منِ ِ دندان به جگر
اشک مي ريزم و گاهي لبخند...
با سکوتم بهشان مي گويم:
که " دلم مي خواهد"
و تو را مي نگرم
مادر مهتابم!
تو که از دلهره ام با خبري!
تو که احساس پر از درد مرا مي داني!
پس چه شد راز شبت؟!
با توام آي کجا پنهاني؟!
گفت: اينجا هستم
من که بايد بروم اما تو...
تو بدان مثل تو تنها هستم.
مخمل شبنم باران نشده،
رفت آهسته که باران بزند
ناله ي مرغ اسيري پيچيد:
چه کسي خواسته اين ديوانه،
صاحب يک دلِ ويرانه شود ؟
در شب بي سحري
باد پاييزي هوهو مي کرد
چشمِ ديوانه پيِ پنجره ي عرش خدا