• وبلاگ : شعرهاي احسان پرسا
  • يادداشت : مرگ حباب..
  • نظرات : 6 خصوصي ، 28 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + محمد زند 
    يك خانم و يك آقا كه سوار قطاري به مقصدي خيلي دور شده بودند، بعد از حركت قطار متوجه شدند كه در اين كوپه درجه يك كه تختخواب دار هم ميباشد ، با هم تنها هستند و هيچ مسافر ديگري وارد كوپه نخواهد شد.
    ساعتها سفر در سكوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتني بافتن بود.
    شب كه وقت خواب رسيد خانم تخت طبقه بالا و آقا تخت طبقه پايين را اشغال كردند. اما مدتي نگذشته بود كه خانم از طبقه بالا، دولا شد و آقا را صدا زد و گفت: ببخشيد! ميشه يه لطفي در حق من بفرماييد؟
    - خواهش ميكنم!
    - من خيلي سردمه. ميشه از مهماندار قطار براي من يك پتوي اضافي بگيريد؟
    - من يه پيشنهاد دارم!
    - چه پيشنهادي؟
    - فقط براي همين امشب، تصور كنيم كه زن و شوهر هستيم.
    زن ريزخندي كرد و با شيطنت گفت:
    - چه اشكال داره ، موافقم!
    - قبول؟
    - قبول!
    - خب، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو ، برو از مهموندار پتو بگير. من خوابم ميآد. ديگه هم مزاحم من نشو