در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش هفت سالهاي جلوي ويترين مغازهاي ايستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پوره بودند. زن جواني از آنجا ميگذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در چشم هاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد.
آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت: حالا به خانه برگرد.
انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي. پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: خانم! شما خدا هستيد؟ زن جوان لبخندي زد و گفت: نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم. پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي داري.