• وبلاگ : شعرهاي احسان پرسا
  • يادداشت : آخ ..
  • نظرات : 1 خصوصي ، 28 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ميريام 
    6- آنچه از سوز آتش دل هر عاشق بر آيد

    پسرک و دخترک توي کافه نشسته بودن روي صندلي‌اي که شايد يک روز تو هم بشيني.
    کمي اونطرف‌تر پيرمرد نشسته بود روي صندلي‌اي که شايد تو يک روز بشيني. پسرک و دخترک حرف مي‌زدن و پيرمرد نگاهشون مي‌کرد گاهي هم به تکه عکسي که توي دستش بود چشم مي‌دوخت و بغض مي‌کرد. يک دفعه دختر بلند شد و رفت ولي پسرک همين طور سر جاش نشسته بود از رفتارشون مشخص بود که ديگه نمي‌خوان همديگر رو ببينن.

    پيرمرد در حالي که اشک مي‌ريخت بلند شد به سمت پسر رفت دست روي شونه‌اش گذاشت عکس را نشانش داد. پسرک به چهره پيرمرد نگاهي تاسف بار کرد سپس به سمت دختر دويد. يادش به خير سالها پيش ...

    پيرمرد بازهم نشست روي همون صندلي‌اي که پسرک نشسته بود و تو هم شايد روزي بشيني.