روزي سنگ تراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي كرد، از نزديكي خانه بازرگاني رد مي شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : اين بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو كرد مانند بازرگان باشد.در يك لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدت ها فكر مي كرد كه از همه قدرتمندتر است. تا اين كه يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او ديد كه همه مردم به حاكم احترام مي گذارند حتي بازرگان.
مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم يك حاكم بودم، آن وقت از همه قويتر ميشدم. در همان لحظه او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالي كه روي تخترواني نشسته بود همه مردم به او تعظيم ميكردند. احساس كرد كه نور خورشيد او را ميآزارد و با خودش فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است. او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد و آن را گرم كند.
پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد. كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و ان طرف هل داد. اين بار آرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد ولي وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت با خود گفت كه قوي ترين چيز در دنيا، صخره سنگ است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.همان طور كه با غرور ايستاده بود. ناگهان صدايي شنيد و احساس كرد كه دارد خرد ميشود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است.
در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش هفت سالهاي جلوي ويترين مغازهاي ايستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پوره بودند. زن جواني از آنجا ميگذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در چشم هاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد.
آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت: حالا به خانه برگرد.
انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي. پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: خانم! شما خدا هستيد؟ زن جوان لبخندي زد و گفت: نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم. پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي داري.
در دستانم دو جعبه دارم كه خدا آنها را به من هديه داده است. او به من گفت: غمهايت را در جعبه سياه و شادي هايت را در جعبه طلايي جمع كن. من نيز چنين كردم و غمهايم را در جعبه سياه ريختم و شادي هايم را در جعبه طلايي! با وجود اينكه جعبه طلايي روز به روز سنگين تر مي شد اما از وزن جعبه سياه كاسته مي شد! در جعبه سياه را باز كردم و با تعجب ديدم كه ته آن سوراخ است!!! جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم : پس غمهاي من كجا هستند؟! خداوند لبخندي زد و گفت: غمهاي تو اينجا هستند، نزد من!
از او پرسيدم: خدايا، چرا اين جعبه طلايي و اين جعبه ي سياه سوراخ را به من دادي؟ و خدا فرمود: بنده ي عزيزم، جعبه ي طلايي مال آنست كه قدر شاديهايت را بداني و جعبه سياه، تا غمهايت را رها كني!
روزها گذشت و گنجشک با خدا هيچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه ميگفت: ميآيد، من تنها گوشي هستم كه غصههايش را ميشنود و يگانه قلبيام كه دردهايش را در خود نگه ميدارد و سر انجام گنجشك روي شاخهاي از درخت دنيا نشست.
فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
"با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگيهايم بود و سرپناه بي كسيام.
تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه ميخواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانهات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنيام بر خاستي.
اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريههايش ملكوت خدا را پر كرد.
آخ...
...!
سلام
متاسفانه نشد بشنوم
موفق و برقرار باشيد
سلام و ارادت دوست من
اگه كسي با رقص كردي اشنايي داشته باشه معني شعرتان را بيشتر حس خواهد كرد
زيبا بود و دست مريزاد
لذت بردم
سلام.
جان غزل با 2 غزل از احسان قديمي به روز است و منتظر نظر شما...
دلم مي خواست شيطان ترين پسرک محل باشم تا با توپ شيشه خانه شما را بشکنم آن وقت با شيشه اي نو زنگ خانه شما را بزنم و خودم شيشه پنجره تان را عوض کنم.
بلدم چطور هنگام در آوردن شيشه شکسته قبلي دستم را طوري زخم کنم که دلت بسوزد و دستم را در دست بگيري و پانسمان کني.
دلم مي خواست معلم مدرسه است باشم و برگه امتحانت را بدون نگاه کردن نمره 20 بدهم و پاي نمره ات به جاي " صد آفرين دختر خوبم " بنويسم: " يک ميليون آفرين به تو دختر زيبا که دل مي بري، دل مي شکني، با نگاه هايت معلم ديوانه مي کني، وقتي درس جواب مي دهي در سينه ي معلمت زلزله به پا مي کني ، وقتي اجازه مي گيري چشمم به ظرافت انگشت بالا مانده ات خيره مي شود، وقتي مدادت را گوشه لبت مي گذاري ، معلمت برايت ضعف مي کند .. " فکر کنم اين طرف برگه امتحاني تمام شد آن طرف هم که سئوال امتحاني است پس بقيه حرف هايم را کجا بنويسم ؟
دلم مي خواست هم بازي کودکيت بودم آن وقت تمام دفتر مشقم را خرج قايق و موشک درست کردن براي تو مي کردم و تمام ماژيک هايم را خرج لاک زدن به ناخن هايت مي کردم و تمام گچ هاي مدرسه را برايت مي دزديدم تا براي لي لي روي زمين جدول بکشي.
بي فايده است ..
با دل خواسته هايم نمي توانم زمان را برگردانم
من بزرگ شده ام
يک روز اين آدم بزرگ را در خانه جا خواهيم گذاشت و در باغي دوردست با هم کودکي خواهيم کرد..
دوستت دارم
(عمومي:)
كار متفاوتي بود
ممنون.
(خصوصي:)
دلم برات تنگه
دلم براي آرامش چشمات تنگه
براي وقتي كه خسته نيستي
براي وقتي كه به خاطر درد تموم بدنم
برات همه جور مي رقصم
و تو لبخند مي زني
يه لبخند قشنگ
دوست داشتني!!
..