• وبلاگ : شعرهاي احسان پرسا
  • يادداشت : همه ي شنبه هاي من ..
  • نظرات : 2 خصوصي ، 26 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام. يه داستان كوتاه ديگه از فيلترنگ سپنتا:

    ابله

    در دهکده اي کوچک مردي زندگي مي کرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود. تمام آبادي مسخره اش مي کردند. ابلهي تمام عيار بود و مردم کلي با او تفريح مي کردند. ولي او از بلاهت خود خسته شد. بنابر اين از مرد عاقلي راه چاره را پرسيد. مردعاقل گفت: مساله اي نيست! ساده است? وقتي کسي از کسي تعريف کرد، تو انکار کن . اگرکسي ادعا مي کند که "اين آدم مقدس است"? فوري بگو "نه ! خوب مي دانم که گناهکاراست?" اگر کسي بگويد "اين کتابي معتبر است"? فوري بگو "من خوانده و مطالعه کرده ام"? نگران نباش که آن را خوانده يا نخوانده اي? راحت بگو "مزخرف است!"? اگر کسي بگويد "اين نقاشي يک اثر هنري بزرگ است" راحت بگو "اين هم شد هنر؟ چيزي نيست مگر کرباس و رنگ. يک بچه هم مي تواند آن را بکشد". انتقاد کن? انکار کن? دليل بخواه و پس از هفت روز به ديدنم بيا.
    بعد از هفت روز? آبادي به اين نتيجه رسيد که اين شخص نابغه است : "ما خبر از استعدادهاي او نداشتيم و اينکه او در هر موردي اينقدر نبوغ دارد. نقاشي را نشان او مي دهي و او خطاها را به شما نشان مي دهد. کتابهاي معتبر را نشان او مي دهي و او اشتباهات و خطا ها را گوشزد مي کند. جه مغز نقاد شگرفي!چه تحليلگر و نابغه بزرگي!"
    پس از هفت روز پيش مرد عاقل رفت و گفت : ديگر احتياج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهي هستي!
    تمام آبادي که قبلا به اين آدم فرزانه معتقد بودند، حالا مي گفتند: "چون نابغه ما مدعي است اين مرد آدمي است ابله? پس اوبايد ابله باشد..."