عليرضا بديع:
"در کلبه اي به نام اتاق عمل"
و عشق آمد و با شوق انتخابم کرد
مرا که شهر کر و کور ها جوابم کرد
سمند نقره نل اش را شبانه زين کرديم
گرفت دست مرا، پاي در رکابم کرد
و عشق چشم مرا بست و مشت من وا شد
و عشق بود که وابسته ي نقابم کرد
مرا به جنگلي از وهم و نور و رؤيا برد
ميان کلبه کمي ورد خواند و خوابم کرد
و عشق هيات دوشيزه اي اصيل گرفت
سپس به لهجه ي فيروزه اي خطابم کرد
کنار شهوت شومينه سفره اي گسترد
نشست پيشم و شرمنده ي شرابم کرد
دو تکه يخ ته هر استکان مي انداخت
و عشق بر لبم آتش نهاد و آبم کرد
گرفت دست مرا در سماع بي خويشي
و چند سال گرفتار پيچ و تابم کرد
و عشق دختري از جنس شور بود و شراب
خمار بودم و با بوسه اي خرابم کرد
***
و عشق آمد و دستور داد: حاضر شو!
در اين کوير نمان چشمه اي مسافر شو!
و عشق بغض مرا از نگاه خيسم خواند
گرفت زندگي ام را و گفت: شاعر شو!
و عشق خواست که اين گونه در به در باشم!
که ابر باشم و يک عمر در سفر باشم!