مسافر اسب خودش را به شهر آورد و /نگاه کرد .. جهان پر فريب بود هنوز/مسافر اسب خودش را به شهر آورد و /نگاه کرد .. جهان پر فريب بود هنوز/به دستهاي تمام جهان نگاه انداخت /قنوت ؟ نه .. همگي توي جيب بود هنوز/
گل محمدي از باغ منقرض شده بود/و توي باغ کلاغ عندليب بود هنوز/و شاعران که به ظاهر پيمبر قومند /زبورشان پُر ِ حوا و سيب بود هنوز /ظهور قصه شده مثل کشتن عيسي /مسيح شيعه به روي صليب بود هنوز/و شهر پشت سرش گفت كه : ظهور نکن !/كمي به فكر جهان باش! جمعه تعطيل است.. ( من اينا رو دوست داشتم جناب قاصدك حيف زورو و يك عده و بقيه ي بيتات به دلم ننشت..ولي به نظرم از اينا ميشه يه غزل عالي ساخت. خدت كه استاد نقدي)