• وبلاگ : شعرهاي احسان پرسا
  • يادداشت : عيد مبعث مبارك
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    ***

    سلام...عيد زيباي شما هم مبارك...

    ***

    محمد لرزيد.عرق بر تمام وجودش نشست.روحش به سان کبوتري که به اضطراب افتد ,تکان هاي شديد خورد.حرارت عجيبي در وجودش پديد آمد که بعد ها آن را بدين گونه بيان کرد:
    ((احساس کردم که مرگ بر جسمم و زندگي ملايم و لطيفي بر قلب و روحم چيره شده)).
    در سرش دوار و در گوشش طنين افتاد ,يک مرتبه از ميان نور صدايي شنيد که گفت:محمد!...
    محمد مضطرب جواب داد:کيست؟...
    صدايي از ميان نور گفت:جبرئيل.
    محمد گفت:جبرئيل؟
    صدا گفت:بخوان.
    محمد با وحشت برخاست,بيرون آمد,به اطراف نگاه کرد.کسي نبود.*صحرا*ي بي لک,ماه بي سايه.بالاي سر را نگريست,تلالو ستارگان,نگاه هاي ماه...
    همين.
    دوباره همان نور جلوه گر شد.محمد صدا را براي بار سوم شنيد که گفت:
    _بخوان.
    محمد جواب داد:نمي توانم بخوانم.
    صدا باز هم گفت:محمد,بخوان...بخوان...
    دستي که کتابي را گرفته بود,در مقابل او پديد آمد.کتاب در ميان حرير سپيدي بود.
    دوباره صدا بلند شد و گفت:
    _زبان باز کن و بخوان...اين ها را با من بگو.
    چشمه اي از قلب محمد بيرون جهيد و اين کلمات را با فرشته گفت:
    ((بخوان به نام خدايي که خلق کرد.خلق کرد انسان را از علق)).
    ((بخوان که خداي تو کريم ترين وجودهاست.خدايي که به وسيله قلم تعليم داد و به انسان چيزهايي که نميدانست ,آموخت...))
    و صدا خاموش شد.
    آن فشار,آن لرزه,آن حرارت,آن نور خيره کننده,اين ها نيز يک مرتبه خاموش شدو پريد.خستگي فوق العاده اي بر جسم محمد افتاد و عرق از بدنش سرازير گرديد.
    محمد آن کلمات را دوباره به خاطر آورد و به تنهايي تکرار کرد.مدتي به آسمان نگريست و همان نور و درخشندگي را باز همه جا ديد.
    بي اختيار به سجده افتاد و گريست.
    ...............
    صداي او را وزش نسيم سحري نوازش مي داد.
    -زين العابدين رهنما-

    ***