نظرسنجي اهداي جوايز کامل فود
کداميک از جوايز را جهت اهدا به برندگان در اين دوره مناسبتر ميدانيد؟
1: يک وعده غذاي کامل (پيتزا ويژه کامل، سيب زميني سرخ کرده، سالاد، نوشابه)
2: اشتراک يک ماه اينترنت پرسرعت ADSL
3: کارت شارژ تلفن همراه
4: پيشنهاد شما چيست؟
عزيزان ساکن تهران ميتواند با مراجعه به سايت پيتزا و ساندويچ کامل و عضويت در سايت در اين نظرسنجي و با خريد از سايت در قرعهکشي شرکت نمايند.
کامل = کاملا خوشمزه
خيلي بايد ديدني باشه رقصيدنت!
خيلي ارادت دارم!
10- اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد
پيرمردي تنها در مينهسوتا زندگي ميکرد. او ميخواست مزرعه سيب زمينياش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش که ميتوانست به او کمک کند در زندان بود .پيرمرد نامهاي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :پسر عزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .من نميخواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شدهام. من ميدانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم ميزدي" .دوستدار تو پدر". پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد : پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کردهام. 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحهاي پيدا کنند.
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و ميخواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد: پدر برو و سيب زمينيهايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا ميتوانستم برايت انجام بدهم.نتيجه اخلاقي: هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد ميتوانيد آن را انجام بدهيد .
9- شام آخر
لئوناردو داوينچي هنگام کشيدن تابلوي شام آخر دچار مشکل بزرگي شد: ميبايست نيکي را به شکل عيسي و بدي را به شکل يهودا، از ياران مسيح که هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت کند، تصوير ميکرد. کار را نيمهتمام رها کرد تا مدلهاي آرمانيش را پيدا کند. روزي در يک مراسم همسرايي، تصوير کامل مسيح را در چهره يکي از آن جوانان همسرا يافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهرهاش اتودها و طرحهايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نکرده بود.
کاردينال مسئول کليسا کم کم به او فشار ميآورد که نقاشي ديواري را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژندهپوش و مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا کليسا بياورند، چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن نداشت.گدا را که درست نمي فهميد چه خبر است، به کليسا آوردند: دستياران سرپا نگهاش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه وخودپرستي که به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخهبرداري کرد. وقتي کارش تمام شد، گدا، که ديگر مستي کمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز کرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزهاي از شگفتي و اندوه گفت: من اين تابلو را قبلاً ديدهام. داوينچي با تعجب پرسيد: کي؟ سه سال قبل، پيش از آنکه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي که دريک گروه همسرايي آواز ميخواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي ازمن دعوت کرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم. (پائولو کوئيلو - برگرفته از کتاب شيطان و دوشيزه پريم)
اگر قادر نيستي خود را بالا ببري همانند سيب باش تا با افتادنت انديشهاي را بالا ببري
پسرک و دخترک توي کافه نشسته بودن روي صندلياي که شايد يک روز تو هم بشيني.کمي اونطرفتر پيرمرد نشسته بود روي صندلياي که شايد تو يک روز بشيني. پسرک و دخترک حرف ميزدن و پيرمرد نگاهشون ميکرد گاهي هم به تکه عکسي که توي دستش بود چشم ميدوخت و بغض ميکرد. يک دفعه دختر بلند شد و رفت ولي پسرک همين طور سر جاش نشسته بود از رفتارشون مشخص بود که ديگه نميخوان همديگر رو ببينن.
پيرمرد در حالي که اشک ميريخت بلند شد به سمت پسر رفت دست روي شونهاش گذاشت عکس را نشانش داد. پسرک به چهره پيرمرد نگاهي تاسف بار کرد سپس به سمت دختر دويد. يادش به خير سالها پيش ...
پيرمرد بازهم نشست روي همون صندلياي که پسرک نشسته بود و تو هم شايد روزي بشيني.
روزي يک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمي که در آنجا زندگي ميکنند، چقدر فقير هستند. آن دو يک شبانه روز در خانه محقر يک روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالي بود پدر! پدر پرسيد آيا به زندگي آنها توجه کردي؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسيد: چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟ پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت:
فهميدم که ما در خانه يک سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان يک فواره داريم و آنها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد. ما در حياطمان فانوس هاي تزييني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست! با شنيدن حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود.بعد پسر بچه اضافه کرد :متشکرم پدر، تو به من نشان دادي که ما چقدر فقير هستيم!
روزي مرد کوري روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز، روزنامهنگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدمهاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟
روزنامهنگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد: امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!
وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد، استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است ......... لبخند بزنيد!
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيرد. کشاورز گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را يک به يک آزاد ميکنم، اگر توانستي دُم يکي از اين سه گاو رو بگيري، ميتواني با دخترم ازدواج کني.مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگينترين گاوي که تا حالا ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد گاوهاي بعدي، گزينه بهتري خواهند بود، پس به کناري دويد تا گاو از مرتع بگذرد و از در پشتي خارج شود.
دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمر چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. گاو با سُم به زمين ميکوبيد و خرخر ميکرد. جوان بار ديگر با خود فکر کرد گاو بعدي هر چيزي هم که باشد، از اين بهتر خواهد بود. به سمت حصارها دويد و گذاشت گاو دوم نيز از مرتع عبور کند. براي بار سوم در طويله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت..!زندگي پر از فرصت هاي دست يافتني است. بهره گيري از بعضي فرصت ها ساده است و بعضي مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه اولين شانس رو بچسب!!!
در دنيا جاي کافي براي همه هست
پس بجاي اينکه جاي کسي را بگيري
سعي کن جاي خودت را پيدا کني
بعضي فکر مي کنند اين منصفانه نيست که خدا کنار گل سرخ خار گذاشته است.
بعضي ديگر خدا را ستايش مي کنند که کنار خارها گل سرخ گذاشته.
به شيطان گفتم: «لعنت بر شيطان»! لبخند زد.پرسيدم: «چرا مي خندي؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد»پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟» گفت: «مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام»با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.»پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟» پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز.
تنها نجات يافته کشتي، اکنون به ساحل اين جزيره متروک، افتاده بود. او هر روز را به اميد کشتي نجات، ساحل و افق را به تماشا مينشست.سرانجام خسته و نا اميد، از تخته پارهها كلبهاي ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختي بياسايد.
اما هنگامي که در اولين شب آرامش در جستجوي غذا بود، از دور ديد كه كلبهاش در حال سوختن است و دودي از آن به آسمان مي رود. بدترين اتفاق ممكن افتاده و همه چيز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشك اش زد. فرياد زد: « خدايــــــــــــا! چطور راضي شدي با من چنين كاري بكني؟ » صبح روز بعد با صداي بوق كشتياي كه به ساحل نزديك ميشد از خواب پريد. كشتياي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حيران بود. نجات دهندگان مي گفتند: "خدا خواست که ما ديشب آن آتشي را که روشن کرده بودي ببينيم"
1- فرشته بيکار
روزي مردي خواب عجيبي ديد، او ديد که پيش فرشتههاست و به کارهاي آنها نگاه ميکند، هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامههايي را که توسط پيکها از زمين ميرسند، باز ميکنند، و آنها را داخل جعبه ميگذارند. مرد از فرشتهاي پرسيد، شما چکار ميکنيد؟!فرشته در حالي که داشت نامهاي را باز ميکرد، گفت: اين جا بخش دريافت است وما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل ميگيريم. مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت ميگذارند و آنها را توسط پيکهايي به زمين ميفرستند.مرد پرسيد: شماها چکار ميکنيد؟! يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهاي خداوندي را براي بندگان ميفرستيم.مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشتهاي بيکار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟!
فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده ، بايد جواب بفرستند، ولي فقط عده بسيار کمي جواب ميدهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه ميتوانند جواب بفرستند؟! فرشته پاسخ داد: بسيار ساده فقط کافيست بگويند *خدايا شکر*