نوشته بود : دلش که می گیرد و مثل این روزهای زاینده رود بی آب می شود، چشمانش که مثل هوای اصفهان خشک و بی باران می شود و دستانش که مثل خیابان های اصفهان خشکی می زند ، هوای ساحل نشین اشک را می کند و سری به نوشته های کسی می زند که می داند از ته دل می نویسد.
می نویسم : اصفهان شهر خاطرات من است از خشکی آن ننویس بگذار خاطراتم همواره تر بماند.
نوشته بود : غزلی بنویس که دلم را آرام کند ، دلم گرفت غزلی نوشتم با حال و هوای دلتنگی های این روزهای تو علی امینی
گدای ارمَنیَم ؛ حیف ساز کم دارم
میان حنجره سوز و گداز کم دارم
من آن عروسک ساده که چشمْ دکمه ای است
لباس و چشمک و مژگان ِ ناز کم دارم
مثال پرچمم و رنگ مشکل ِ من نیست
برای دیده شدن اهتزاز کم دارم
میان این قفس اسمم پرنده مانده ولی
یک آسمان و دوتا بال ِ باز کم دارم
کجاست کودکی و خاله بازی، آه امروز
دوتا عروسک و چادرْ نماز کم دارم
***
دلا به دوره ی عشق ِ یواشکی برگرد
برای ماندن ِ در عشق، راز کم دارم
.: Weblog Themes By Pichak :.