سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران انتقال از نوجوانی به جوانی مهم ترین آدمهایی که در کنارم بودند؛‏ خاله و مادربزرگم بودند.
مادربزرگم رو خیلی دوست می داشتم اما این روزها دوست تر می دارم و قدر بودنشو بیشتر می دونم.
این روزها مهم ترین خبری که شنیدم بدترین خبر بود: رضا سیرجانی که او را برادر می دارم ، مادربزرگشو به خاک سپرد .. درست یک سال بعد از اشک ریختن برای پدربزرگش یعنی درست آبان ماه یک سال بعد.
رضا جان. نتونستم این ترانه رو برات بخونم .. خودت با لحن بغض آلود من بخون.


برادر جون بخواب مادربزرگ تو سفر کرده
سفر کرده به جایی که از اونجا بر نمی گرده


نَمون در انتظار بازگشت و سوری و ساتی
سفر کرده به جایی که نداره هیچ سوغاتی

بخواب مادربزرگ تو یه سر تا آسمون رفته
کمی دلتنگ بود امشب، پی یک هم زبون رفته

تو اصلا فرض کن مادربزرگت رفته مهمونی
تو که دلتنگی بابا بزرگو خوب می دونی

نپرس امشب چرا گل های پژمرده سر ِ میزه
و یا واسه چی از قوری بخاری بر نمی خیزه

نپرس از من که گلدونا چرا بی آسمون موندن
نپرس از من چرا گنجشک ها بی آب و دون موندن

نپرس امشب چرا چشمای فامیل آب نوشیده
نپرس امشب چرا مادربزرگت قاب پوشیده

نپرس امشب چرا چشم همه از اشک لبریزه
بخواب امشب برای تو کسی چایی نمی ریزه

تو اصلا فرض کن مادربزرگت رفته اون بالا
که از اَبرا بریسه واسه ی شالت نخ ِ کاموا

و یا بادبادکت رو برده بالا تا خود خورشید
از اونجا می شه آزادانه به قرقره ها خندید

نپرس از من نشونیشو نمی تونم بگم اما
بِدون رفته ببنده نامه به پای کبوترها

و یا رفته برسونه به مقصد قاصدک ها رو
یا رفته آسمون تا پس بیاره بادکنک ها رو

بخواب جان برادر خواب تنها راه دیداره
کنار بسترت مادربزرگ تا صبح بیداره

صُبا مادربزرگت رو فقط در قاب می بینی
شبا مادربزرگت رو فقط در خواب می بینی

حالا آروم بگیر و گریه رو بس کن رُخِت زرده
می ترسم گریه هاتو که ببینه زود برگرده

پاشو قرآنشو که مونده روی تاقچه وا کن
به جاش با اونکه شب ها هم کلامش بود، نجوا کن

 




تاریخ : دوشنبه 87/9/11 | 8:12 عصر | نویسنده : احسان پرسا | نظر
       

  • بن تن | قالب وبلاگ | دنیای اس ام اس