وقتی از واحد مرکزی خبر اخراج شدم ؛ حتی یک ذره هم به توکلم خلل وارد نشد و مطمئن بودم که روزی من دست خداست.
با این حال دغدغه دنبال کار گشتن ذهنمو به خودش مشغول کرده بود.
همون روز برای رفتن به خانه پدرم که در دولت آباد شهرری است ناچار شدم از راه آهن بگذرم. آن وقت شب تعداد زیادی نیازمند و بیچاره در خیابان گدایی می کردند یا وسایل کهنه می فروختند همه آنها یک طرف مردی که یک شلوار به دست گرفته می فروخت یک طرف .. منقلب شدم. راستش حالم از خودم به هم خورد. حالا دیگه هیچ دغدغه ای ندارم .. این غزل را به آن مرد شلوار فروش تقدیم می کنم:
خانم بخر قشنگ است ..گیتار می فروشم
باور کنید این را ناچار می فروشم
آقا بخر اصیل است؛ یک عمر (دست) من بود
چون کار نیست ناچار آچار می فروشم
آقاپسر مضرّ است این را نخر عزیزم
- لعنت به من که ناچار سیگار می فروشم-
همسایه آش نذری آورده است امشب
مردم ! زنم مریض است، افطار می فروشم!
یک ذره شیمیایی ست اما هنوز خوبند
حرّاج!!.. کلیه های بیمار می فروشم
خانه خراب گشتم عکاس ها کجایید؟!
چیزی نمانده.. عکس آوار می فروشم
بچه گرسنه مانده.. جز آبرو نمانده..
لعنت به آبرو .. آی شلوار می فروشم !!
.: Weblog Themes By Pichak :.