به مناسبت روزهای امتحانات این داستانک را از من پذیرا باشید
اولین بار بود که با استاد دست نمی داد ؛ روی دستش تقلب نوشته بود.
من کارگرم ، بپرس " مزدت چند است ؟ "
تا من گویم به تو که ".. یک لبخند است "
بوسه بر دست کارگر مستحب است
حالا چه کنیم عزیز ؟ دستم بند است .. !
از مسافران
جا مانده ام
دست تو در دستانم بود
تصویرم در چشمانت
و عشق در دل هامان
روی ابرها قدم می زدیم
***
بگویید هواپیما برگردد
یک مسافر در ابرها جا مانده است
به تظاهرات می پیوندم
و پلاکاردم را به دست می گیرم:
" دوستت دارم "
.. گزارشت ناتمام می ماند
خون را تاریخ پُر بها می داند
این خون در تاریخ به جا می ماند
تاریخ ندیده کودکی " شش ماهه "
در میدان با گریه رَجَز می خواند
" احسان پرسا "
ظهر است و امام شهدا مانده فقط
همراهش گویی که خدا مانده فقط
شش ماهه و عباس؛ در اردوی حسین
سرباز ِ بدون دست و پا مانده فقط
رفتید و هنوز کربلا کرب و بلاست
رفتید همه حسین دیگر تنهاست
ای خیل شهیدان کمی آهسته روید
یک کودک شش ماهه به دنبال شماست
" احسان پرسا "
نماز خوف
نه با تکبیره الاحرام
که با " آخ "
آغاز می شود
حسین به سجده می رود
اسب ها گِردش
طواف می کنند
من مطمئنم روز عاشورا
قبله نما
به سمت عراق بود
حسین نمازش را تمام می کند
قاتلان زمزمه می کنند:
" اللهم صل علی محمد "
و بغض امانشان نمی دهد
که ادامه دهند:
" .. و آل محمد "
" احسان پرسا "
باید غاری جدید بیابم
برای وصفت
دیوار کم آوردم ..
رفتگر
تنها پاییز
شاعر می شود
بقیه فصل ها
آشغال جمع می کند
.: Weblog Themes By Pichak :.