تقدیر چنین بود به کامم باشی
من برکه و تو ماه تمامم باشی
از اعجازی که اسم اعظم دارد
دل کندی تا که میریامم باشی
به نام حبیب
نه یخ هایی که موج های خفته دریاچه را تندیس کرده اند ؛ نه برف هایی که شاخه ها را پالتوی نرم پوشانده اند ؛ نه ابرهایی که بر چهره ی خورشید ، نقاب کشیده اند ، نمی توانند در مقابل گرمای زمزمه عاشقانه نسیم تاب بیاورند.
نسیم ؛ با زمزمه کردن ترانه بهار در گوش گیاهان ، سر صحبت را با درختان باز می کند و درختان از خوش صحبتی نسیم به وجد آمده؛ گل گفته و گل می شنوند.
بهار ؛ شمه ای از بوی حبیب با خود دارد، جانوران به هوای عطر حبیب خواب هایشان را نیمه تمام می گذارند ؛ وقتی بوی حبیب می آید نمی توان به خواب حبیب قناعت کرد..
آسمان روسری آبی با گل های ابری بر شانه می اندازد و زمین پیراهن سبزش را به تن می کند ، خانه تکانی تمام شده است و همه منتظر مهمانند.
ورق زمستان کاملا تا خورده و در حال برگشتن است، صفحه بعدی نقاشی سبز و با طراوتی دارد.
باد در کتاب فصل ها می پیچد و درس های گذشته را دوره می کند ؛ بهار فصل اول کتاب بود ، هر مبحث این فصل عطری تازه داشت و هر جا نام حبیب می رفت ، سطرها سبز می شدند.
تابستان فصل دوم کتاب بود ؛ هر جا نام حبیب گل کرده بود، میوه ای معجزه کرده بود. آفتاب به کمال خود رسیده بود و تخم ها ، جوجه کرده بودند. رنگ های تر و رسیده، دیوانه ی دوست شده بودند و هر یک برای خودنمایی بر روی جایی از طبیعت پاشیده و جلوه گری می کردند.
پاییز فصل سوم کتاب بود ؛ آسمان، عرصه ی جلوه گری باران شده بود برای همین برگ ها زمین را دفتر نقاشی خود کردند.
زمستان فصل آخر کتاب بود، فصلی که در آن دفتر نقاشی پاییز ، کاملا پاک و سفید شد تا زمین عروسی سفید پوش شود که برف شادی بر سرش می پاشند..
و امروز کتاب فصل ها باز هم ورق می خورد تا جلد هزار و سیصد و هشتاد و هشتم کتاب عشق آغاز شود.
عطر بهار همه جا را پر کرده است، سرخوشی تا عمق جانم رسیده است، بازیگوشیم می گیرد : جلد تازه کتاب عشق را ورق می زنم تا صفحه نخست را بخوانم.
مثل جلدهای گذشته، این بار هم نویسنده ، کتاب را به او هدیه کرده است:
السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان (عج)
احسان پرسا
_____________________________________________________________________________
* خبرگزاری شبستان مصاحبه ای با این حقیر داشته که در این آدرس قابل دسترسی است:
منتظر الزیدی خبرنگار شبکه العراقیه و آغازگر انتفاضه کفش ، به اتهام پرتاب کفش به جورج بوش ( جنایتکار جنگی بین المللی که به علت ناکارامدی سازوکارهای برقراری عدالت جهانی هنوز آزاد است)، به سه سال زندان محکوم شد.
شعری که برای منتظر سروده بودم، به عنوان یکی از 22 برگزیده اول جشنواره کفش های خبرنگار برگزیده شد، اما من همچنان خود را سزاوار ستایش نمی دانم و ای کاش می توانستم جایزه ام را به منتظر هدیه کنم:
قلم را که فروختم
دفترچه انشایم
دفتر دیکته شد
کارم راحت شده است
دیگر به جای فکر
ترجمه می کنم
چه اهمیت دارد
کفش نو را عشق است..
نفت
زندگی ما را سیاه کرده است
آنها قول داده اند
با مدادرنگی هایشان
ما را رنگ کنند
آن وقت هیچ چیزمان سیاه نخواهد ماند
جز این کفش نو که..
آنها دموکراسی یادمان دادند
و از آن روز همه به طور یکسان
از حق کشتن دیگری برخوردار شدیم
و کشته ها همه کفش نو به پا داشتند..
آنها حقوق بشر یادمان دادند
ساده است:
هر که کفش نو دارد عراقی
و هر که پوتین دارد
بشر است..
***
قلم را که فروختم
لهجه اش عوض شد
گاهی حتی جای شعر
نقاشی می نویسد !
و تصویر دو لنگه ی کفش را
قافیه می کند..
آنها با بند کفش ها
بال هایم را بسته اند
فردا قلمم را
پس خواهم گرفت
و این کفش ها را
محکم به آنها
پس خواهم داد..
زیتون را خورد وَ کبوتر را کشت
آتش شد و گل های معطر را کشت
امروز دوباره حرمله برگشت و
در غزه نه یک، صد علی اصغر را کشت
وقتی دیدم طنابشان فرسوده ست
وَ مردیشان به ننگ ِ ترس آلوده ست
دانستم که لباس حکام عرب
دشداشه نبوده است؛ دامن بوده ست
دیدیم پر از پند و نصایح شده ایم
پیغمبر "شهر" علم و ما "دِه" شده ایم
وقتی که به ما چشم بصیرت دادند
دیدم شُتر حضرت صالح شده ایم !!
در دوران انتقال از نوجوانی به جوانی مهم ترین آدمهایی که در کنارم بودند؛ خاله و مادربزرگم بودند.
مادربزرگم رو خیلی دوست می داشتم اما این روزها دوست تر می دارم و قدر بودنشو بیشتر می دونم.
این روزها مهم ترین خبری که شنیدم بدترین خبر بود: رضا سیرجانی که او را برادر می دارم ، مادربزرگشو به خاک سپرد .. درست یک سال بعد از اشک ریختن برای پدربزرگش یعنی درست آبان ماه یک سال بعد.
رضا جان. نتونستم این ترانه رو برات بخونم .. خودت با لحن بغض آلود من بخون.
سفر کرده به جایی که از اونجا بر نمی گرده
نَمون در انتظار بازگشت و سوری و ساتی
سفر کرده به جایی که نداره هیچ سوغاتی
بخواب مادربزرگ تو یه سر تا آسمون رفته
کمی دلتنگ بود امشب، پی یک هم زبون رفته
تو اصلا فرض کن مادربزرگت رفته مهمونی
تو که دلتنگی بابا بزرگو خوب می دونی
نپرس امشب چرا گل های پژمرده سر ِ میزه
و یا واسه چی از قوری بخاری بر نمی خیزه
نپرس از من که گلدونا چرا بی آسمون موندن
نپرس از من چرا گنجشک ها بی آب و دون موندن
نپرس امشب چرا چشمای فامیل آب نوشیده
نپرس امشب چرا مادربزرگت قاب پوشیده
نپرس امشب چرا چشم همه از اشک لبریزه
بخواب امشب برای تو کسی چایی نمی ریزه
تو اصلا فرض کن مادربزرگت رفته اون بالا
که از اَبرا بریسه واسه ی شالت نخ ِ کاموا
و یا بادبادکت رو برده بالا تا خود خورشید
از اونجا می شه آزادانه به قرقره ها خندید
نپرس از من نشونیشو نمی تونم بگم اما
بِدون رفته ببنده نامه به پای کبوترها
و یا رفته برسونه به مقصد قاصدک ها رو
یا رفته آسمون تا پس بیاره بادکنک ها رو
بخواب جان برادر خواب تنها راه دیداره
کنار بسترت مادربزرگ تا صبح بیداره
صُبا مادربزرگت رو فقط در قاب می بینی
شبا مادربزرگت رو فقط در خواب می بینی
حالا آروم بگیر و گریه رو بس کن رُخِت زرده
می ترسم گریه هاتو که ببینه زود برگرده
پاشو قرآنشو که مونده روی تاقچه وا کن
به جاش با اونکه شب ها هم کلامش بود، نجوا کن
هر پنجره یا رو به گل و شمشاد است
یا قاب یک منظره ی آزاد است
یک پنجره رو به " آسمان " است فقط
آن پنجره هم پنجره ی فولاد است
السلام علیک یا شمس الشموس
شعری که ذیلا می آید ، به عنوان شعر برگزیده ی جشنواره شعر مقاومت انتخاب شد و علاوه بر انتشار در مجموعه شعر سنگ های پرنده ، بر روی خروجی خبرگزاری قدسنا قرار گرفت.
به جهنم سلام کن را در اینجا هم می توانید بخوانید.
سرزمین من
اتراقگاه خوبی نیست
دیوارهایش پیراهنی
با شعار مرگ بر تو
به تن دارند
دیوار را که خراب کنی
آرزوی مرگ تو تکثیر خواهد شد ..
سرزمین من
آبستن سنگ هایی از نسل سجّیل است
هر کبوتر صلحی که سر می بُری
ابابیل می شود
بارانی سنگ---ین در پیش است ..
تو مردان سرزمینم را
پیش از پدر شدن
در زندان ها دفن می کنی
نمی دانی
که مریم های بیت لحم
معجزه می زایند ..
تو از ترس صلاح الدین
دور سرزمینم دیوار می کشی
نمی دانی اسبان سپاه محمد (ص)
به مسجد الاقصی که برسند
عمود می تازند ..
بازپرس هایت را
خسته نکن
من همه ی همدستانم را
لو می دهم
و تو باید برای بازداشت هر کدام
نُه ماه انتظار بکشی
سرزمین من
اتراقگاه خوبی نیست
مردم من
برای مهمانان ناخوانده
از " این " سوغات ها دارند
.. " ضامن " است
بهشت مرا تضمین می کند
اما تو
به جهنم سلام کن !
ای کوفه ! چرا شهر چنین غمگین است؟
گلدسته ! چرا لحن اذان سنگین است؟
سهمیه ی خرمای من امشب نرسید ..
گفتید که محراب چرا رنگین است ؟ ..
لینک های زیر نیز قابل تاملند:
باز رفتار زمین به آسمان برخورده است
.: Weblog Themes By Pichak :.